نوشته شده توسط : داود رزاقی راد

 

 
 
كوله ‌پشتی‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد.
 
رفت‌ كه‌ دنبال‌ خدا بگردد و گفت: تا كوله‌ام‌ از خدا پر نشود برنخواهم‌ گشت.
 
نهالی‌ رنجور و كوچك‌ كنار راه‌ایستاده‌ بود،
 
 مسافر با خنده‌ای‌ رو به‌ درخت‌ گفت:
 
چه تلخ است کنار جاده‌بودن‌ و نرفتن؛
 
 درخت‌ زیرلب‌ گفت: ولی‌ تلخ‌ تر آن‌ است‌ كه‌ بروی‌ وبی‌رهاوردبرگردی.
 
 
 كاش‌ می‌دانستی‌آنچه درجست‌وجوی‌ آنی، همین‌جاست...
  
مسافر رفت‌ و گفت: یك‌ درخت‌ از راه‌ چه‌ می‌داند،
 
 پاهایش‌ در گِل‌ است، او هیچ‌گاه‌ لذت جست و جو رانخواهد یافت.
 
و نشنید كه‌ درخت‌ گفت: اما من‌ جست‌وجو را از خود آغاز كرده‌ام‌
 
و سفرم‌ راکسی نخواهد دید، آن جز كه‌ باید.
 
مسافر رفت‌ و كوله‌اش‌ سنگین‌ بود. هزار سال‌ گذشت،
 
 هزار سالِ‌ پر خم‌ و پیچ.
 
مسافر بازگشت رنجور و ناامید. خدا را نیافته‌ بود،
 
 اما غرورش‌ را گم‌ كرده‌ بود...
 
به‌ ابتدای‌ جاده‌ رسید.
 

جاده‌ای‌ كه‌ روزی‌ از آن‌ آغاز كرده‌ بود.
 
 درختی‌ هزار ساله،
 
 بالا.بلند و سبز کنار جاده بود. زیر سایه‌اش‌نشست‌ تا لختی‌ بیاساید.
 
مسافر درخت‌ را به‌ یاد نیاورد. اما درخت‌ او را می‌شناخت.
 
درخت‌ گفت: سلام‌ مسافر، در كوله‌ات‌ چه‌ داری، مرا هم‌ میهمان‌ كن.
 
مسافر گفتبالا بلند تنومندم، شرمنده‌ام، كوله‌ام‌ خالی‌ است
 
و هیچ‌ چیز ندارم.
 
درخت‌ گفت: چه‌ خوب، وقتی‌ هیچ‌ چیز نداری، همه‌ چیز داری.
 
اما آن‌ روز كه‌ می‌رفتی،
 
در کوله ات همه چیز داشتی، غرور كمترینش‌ بود، جاده‌ آن‌ را از تو گرفت.
 
حالا در كوله‌ات‌ جا برای‌ خدا هست
 
و قدری‌ از حقیقت‌ را در كوله‌ مسافر ریخت
 
دست‌های‌ مسافر از اشراق‌ پر شد
 
و چشم‌هایش‌ از حیرت‌ درخشید و گفت:
 
 هزار سال‌ رفتم و پیدا نكردم‌ و تو نرفته‌ای، این‌ همه‌ یافتی!  
 
درخت‌ گفت: زیرا تو در جاده‌ رفتی‌ و من‌ در خودم ، و پیمودن‌ خود،
 
دشوارتر از پیمودن‌
 
جاده‌هاست ...
 


:: برچسب‌ها: مسافر و درخت ,
:: بازدید از این مطلب : 571
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 18 ارديبهشت 1392 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد